نویسنده: چارلز تی. لیندِلم
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمدمنصور هاشمی




 

 Leadership
این اصطلاح متداول را می‌توان با سادگی تمام به منزله‌ی کیفیتی تعریف کرد که به شخص امکان می‌دهد به دیگران فرمان دهد. این تعریف، پیش از هر چیز، به این معناست که رهبری رابطه‌ای دوطرفه بین رهبر و پیروان او، بین فرد و گروه است. این اصطلاح بیانگر انجام کنش نیز هست: رهبر و گروه عملی نسبت به هم انجام می‌دهند. و سرانجام، رهبری به وضوح رابطه‌ای مبتنی بر رضایت و توافق است و نه زور و اجبار- سارقی که تفنگی را پشت کسی گرفته و او را به جلو می‌راند رهبر او نیست. پس می‌توان نتیجه گرفت که تحقیق درباره‌ی رهبری مستلزم بهره‌مندی از بصیرت‌های نظریه‌ی اجتماعی و روان‌شناختی، و پیش‌شرطی برای درک کامل روش‌های حفظ، مشروع‌سازی و اِعمال قدرت است.
ولی به رغم (یا شاید به دلیل) سادگی و سودمندی ظاهری چارچوب اساسی تعریف این اصطلاح، مطالعات مربوط به مفهوم رهبری، به رغم حجم عظیم‌شان، با مناقشه‌های فراوان و توافق ناچیز همراه بوده، به نحوی که یکی از مفسران معروف با دلسردی چنین نتیجه‌گیری می‌کند که «مفهوم رهبری، همانند مفهوم هوش، ارزش خود را برای علوم اجتماعی تا حد زیادی از دست داده است» (Gibb, 1968, p. 91).
با این حال، این موضوع همچنان برای متفکران اجتماعی جذابیت و فریبندگی دارد و دو رهیافت رقیب را به وجود آورده است. مطالعات کلاسیک درباره‌ی رهبری عمدتاً متمرکز بر شخصیت مردان بزرگ بود و آن‌ها به صورت چهره‌های بی‌نظیر و قهرمانی ترسیم می‌شدند که قادر بودند شاگردان و پیروان خویش را به نیروی اراده‌ی خود متحول سازند. مثال‌هایی از این نابغه‌های پرشکوه و جلال را می‌توان در قانونگذار کبیر ژان ژاک روسو، ابرمرد فردریش نیچه، قهرمان توماس کارلایل و سنخ آرمانی پرآوازه‌ی ماکس وبر از رهبر کاریزمایی سراغ گرفت.
ایده‌ی رهبر دارای کاریزمای فعالی که بر عموم مردم منفعل غلبه دارد، از ایده‌های اصلی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم بود که می‌توان آن را در نوشته‌های روان‌شناس توده گوستاو لوبن دید که به بسیاری از صاحبان قدرت توصیه‌های عملی فراوانی ارائه داد، هم‌چنین در آثار نظریه‌پرداز همقطار او، گابریل تارد، پایه‌گذار سنجش افکار عمومی مدرن و مشاور رسانه‌های سیاسی. این مفهوم محرک کار فروید درباره‌ی روان‌شناسی توده‌ای نیز بود. این متفکران اساساً جامعه را همچون شخص خوابگردی می‌دیدند که منتظر صدای رهبر هیپنوتیزم‌گری است که می‌تواند بر تمنا و تمایل ژرف بشر به اقتدار و هدایت اثر بگذارد. اما برخلاف آثار نویسندگان پیشین سنت پهلوانی و قهرمانی، اکنون رهبران نه به صورت مثبت، که در شکل و شمایل چهره‌های غیرعقلانی، احساساتی و نمایشی ترسیم می‌شدند که غرق جنون خودبینی بودند.
در جریان جنگ جهانی دوم، مجادله‌ی میان قهرمان‌پرستان و نظریه‌پردازان رهبر اهریمن‌خو، با این که هرگز حل و فصل نشد، کنار گذاشته شد تا به صورت کاربردی‌ترین نیازها و ساختار گروه و بافت و زمینه‌ی اوضاع و شرایط پیرامونی، و پویش میان رهبران و پیروان مورد توجه قرار گیرد. این تأکید جدید هم منعکس‌کننده‌ی مشغله‌های عملی نظامیان برای کشف و تربیت فرماندهان کارآمد جنگ بود و هم نشان ‌دهنده‌ی بیزاری از شیوه‌های رهبری شخصی و کاریزمایی هیتلر و موسولینی.
طبق این دیدگاه، رهبران افرادی ذاتاً قهرمان‌منش یا فوق‌العاده نیستند؛ بلکه «رهبری کیفیتی نیست که یک شخص از آن برخوردار باشد؛ رهبری تابع تعامل شخصیت و وضعیت اجتماعی است» (Gibb, 1951, p. 284). در واقع، بعضی از مطالعات نشان داده است که رهبران نه فقط افرادی فوق‌العاده یا نادر و غیرمعمولی نیستند، بلکه غالباً جزو اعضای کاملاً متوسط گروه، به معنای میانگین آماری، هستند که همین عادی‌بودن به آن‌ها اجازه می‌دهد ابتکارها و نوآوری‌هایی داشته باشند (Hollander, 1958). ولی وضعیت‌های مختلف می‌تواند زمینه‌ساز پیدایش انواع نامطلوب‌تر رهبران شود، از جمله رهبرانی که شخصیت‌های اقتدارطلب بروز می‌دهند (Fiedler, 1964). بنابراین، پژوهشگران خود را وقف کشف روابط بین رهبری و بافت و زمینه‌ی اجتماعی کردند و هدف عملی آن‌ها پرورش کارآمدترین سازمان‌دهنده‌ها و تشویق روش‌های دموکراتیک رهبری بود. ولی به رغم موفقیت‌های تجربی این دیدگاه تعاملی، تأکید بر تغییر وضعیت و نفی هرگونه ویژگی عام برای گروه‌ها یا رهبران، خیلی زود به جایی رسید که پژوهشگران نمی‌توانستند بگویند که درباره‌ی «رهبری» سخن می‌گویند یا فقط درباره‌ی «مدیریت».
علاوه بر این، به زودی قیدوشرط‌های تکمیلی درباره‌ی مقاصد عملی و منش و ماهیت گروه و کارکردهای اقتدار به مباحث فوق افزوده شد. مثلاً آر. اف. بیلز (Bales, 1953) این استدلال را مطرح ساخت که اگرچه بعضی گروه‌ها موجب پیدایش رهبران ابزاریی می‌شوند که توانایی و صلاحیت‌شان برای فرمان‌دان در تخصص و کارایی‌شان خلاصه می‌شود، گروه‌های دیگر رهبرانی دارند که عمدتاً قدرت بیان و ابزار دارند و به اعضای گروه حس مشارکت عاطفی در اجتماع را القا می‌کنند. در این جا «وظیفه‌ی» رهبر فقط این است که گروه را به صورت یک گروه حفظ کند. این نیز معلوم شد که حتی کسانی که آشکارا در مقام فرماندهی هستند ضرورتاً رهبر به شمار نمی‌آیند؛ بعضی از آن‌ها «رؤسایی» هستند که قدرت آن‌ها صرفاً ناشی از جایگاه و موقعیت‌شان در یک نظام خشک سلسله‌مراتبی است.
پیروان را نیز می‌توان بر اساس معیارهای گوناگونی از هم متمایز ساخت: بعضی از آن‌ها دنباله‌رو رهبری می‌شوند چون چشمداشت‌های ابزاری مانند کسب سود دارند، بعضی هم به دلیل اعتقاد به ارزش‌های شخص رهبر، و بعضی هم به علت علاقه و همدلی با رهبر و گروه از رهبر پیروی می‌کنند. اکثر آثار جامعه‌شناختی و روان‌شناسی اجتماعی درباره‌ی رهبری، تلاشی بود برای مقوله‌بندی انواع رهبران و پیروان و ترسیم تعارض‌ها و گرفتاری‌های نامحدود و مسئله‌‌برانگیزی که در روابط بین رهبران و پیروان در وضعیت‌های گوناگون پیش می‌آید.
تا اندازه‌ای در واکنش به ماهیت فنی مطالعات وضعیتی و تعاملی، نوعی بازگشت به سنت قهرمانی را در میان تعدادی از نویسندگان دارای تمایلات روان‌شناختی و زندگینامه‌نویسی شاهد بوده‌ایم. این نویسندگان فرض را بر این گذاشته‌اند که رهبر بر جمع پیروان منفعل خود سلطه‌ی شخصی دارد ولی در سنت ضد اوهام روان‌شناسی جماعت‌های انبوه، جاذبه و فریبندگی رهبر در این مطالعات، نشانه‌ی کاریزمای او نیست بلکه معرف نابسامانی روان‌شناختی است. پیشکسوت این سنت هارولد لسول است که معتقد بود رهبران نوعاً جانشین نیازهای روانی ارضانشده در عرصه‌ی سیاسی می‌شوند (lasswell, 1930). تعبیرهای پخته‌تر و استادانه‌تر این نظریه را می‌توان در اثر بسیار پرنفوذ اریک اریکسن درباره‌ی گاندی (Erikson, 1969) و لوتر (Lutter, 1958) مشاهده کرد. البته اریکسن با تلاش برای نشان‌ دادن این که چرا چنین جابه جایی‌های روان‌نژندانه‌ای باید برای عموم مردم جذاب باشد، تا حدی به مکتب تعامل‌گرا گرایش پیدا می‌کند؛ در هر حال باز هم توده‌های مردم اساساً منفعل تلقی می‌شوند- یعنی عمل نمی‌کنند بلکه چیزهایی را منعکس می‌کنند.
در مطالعات اخیر درباره‌ی رهبری هم‌چنان یکی از این دو مسیر را می‌پیمایند، یعنی یا مقوله‌بندی وضعیت‌ها و پرسش‌های عملی مربوط به تأثیر و نفوذ و کارایی رهبر را کانون توجه خود قرار می‌دهند یا متوجه روان‌شناسی و انگیزش‌های رهبر هستند؛ تلاش‌هایی که برای ایجاد سازش و مصالحه بین این گرایش‌های نظری ناهمسو انجام گرفته متأسفانه بسیار اندک بوده است، هرچند که نشانه‌های خجسته‌ای از تلفیق این دو سنت، مثلاً در کارهای کراکه (kracke, 1978)، ویلنر (willner, 1984)، تاکر (Tucker, 1981) و دیگران دیده می‌شود که بصیرت و تیزبینی روان‌شناختی درباره‌ی منش رهبران و پیروان را با هوشیاری و وقوف به زمینه‌های اجتماعی و فرهنگی پیدایش رهبران تلفیق می‌کنند، و هم‌چنین چارچوبی تطبیقی برای فرارفتن از سنخ‌شناسی‌های محض اتخاذ می‌کنند.
منبع مقاله:
آوتویت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، مترجم: حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول.